دلنوشته های من...
#فـــــــــــــقـــــــــــــــــرزیبانیست…
شبیه لباسیست،پاره پاره….
شبیه،قهوه ای سوخته…
یاپینه های دست مردی کارگر…
که چندروزیست،ازکاراخراج شده…
یاشبیه پلی است خراب شده،که زیرش لجن آب است وبوی تعفن مردانی معتاد تمامش راگرفتـــــــــــــــه….
فقرمانند،گریه های کودکیست که ازدرد شکمــــ می نالد…
مادرش میگوید،ازبس خورده…
وخودش داد میزند گشنگی اش را…
وخجالت مادرش،رامیگویند؛فقر
شبیه،به صدای مرد،سرکوچه….
که آنقدوسرورویش از دست فروشی سیاه شده،که خجالت میکشد،با کودکش تامدرسه برود…
که کمرش نای راست شدن نداردـ….
قامتش شبیه،درختیست،که کودکان بازیگوشــــــــــــ
شاخه هایش راشکسته اند…
فقررادیده ای؟
گریه های مادری ازنداری لباس مدرسه فرزندش….
شرم پدری،ازگرسنگی کودکانش…
فقرراچشیده ای؟
تابه حال،مزه ی تلخ،شب های سکوت خانه راچشیده ای؟
سخت است…
درداســـــــــــــــــــــــــــت….
وقتی سفره خالی،راباآب پرمیکنی..
تازه میفهمی زندگی چقدرتاریک اســـــــــــت….
تازه می فهمی،بوی نان تازه ازبوی ادکلن های مارک داربازیگران هم بهتراست….
فقرزیبانیست….
من چشیده ام…
چشم های بسته مادری ازخجالت رادیده ام….
پدری که راه بیرون رادرپیش میگیرد…
تانبیند،ضعف پسرکش را…
آری زندگی،گاهی خیلی بی رحم میشود…
اگرچون منی،چون تویی،زمامدارمال خویش شودـ..
ویک قران ازآن راصدقه ندهد….
خمس وزکات که هیچ….
حتی،غم به دل خویش هم راه ندهد…
#فقر#دل_نوشته#زندگی#حقیقت#خداوند#ایمان