18 مهر 1396
دلنـــــــــــوشته،های،منـــــ
سوزیست سرد…صدای برخورد برگ های درختان به هم….
وهیاهوی بادی سرد…
وکوبیده شدن درحیاط….
سکوت خانه…
ظهری روشن…
هرزگاهی،صدای بوق ماشین هایی رهگذر….
ومن،آرام آرام…
درخواب…
درخوابی زیبا…
که بیداری ندارد….
هرــــــــــــــــگز…
بودم،تادقایقی پیش…
هم اکنون،روی سر،خانه،درپروازم…
عجباازمردمی که مرانمی بینند…
ازدرحیاطی که نمیتوانم بازکنم…
ازجسمی که روی آن فرش دست بافت،مادربزرگم….
جاماند،برای مردم….
ومن میروم،تا خدا…
میروم،هواروبه تاریکیست…
نکندبخورم به شب…
میروم…
خدانگه دار….
#هما_یعقوبی