دلنوشته_های_من...
صدای بارش باران ازپشت پنجره به گوش میرسد…وبازهم رویاهایم,پرکشید,آن سوی پنجره…
زیره باران,خیس ازاشک های بی امان آسمان…
باران؟چه میشد,اگرهرشب می باریدی…
تاروحی دوباره پشت پنجره,اتاقم می دمید…
تادله,درخت زردآلویمان,نگیرد…
وناودان خانه ی همسایه,کوچه راباشوق بشوید…
چه میشد باران,اگرهرشب شیشه های پنجره رابه بازی قطره ها میگرفتی؟
امشب,ماننده شب های دیگر نیست…
تومهمان منی باران…
تاتوهستی هوایم هوای کودکیست…
هوای خانه گرمه,پدربزرگ….
هوای,حیاط خیس ازآب وگل….
وشرشرناودان ها…
هوای,من,ما,گذشته های شیرین…
مرامیشناسی باران؟منم,همان رویای شیرینه کودکی…
همانکه,همیشه باتو,دزدکی بازی میکرد…
وتواوراخیس میکردی…
باران,یادت هست خانه پدربزرگم را…
ماوای,کودکی,هایم را…صندوقچه,شادی هایم را…
میبینی؟قفل بزرگ سردره خانه را؟
همان خانه ای که ازصبح اللطلوع,بوی غذای مادربزرگم,درآن می پیچید..
وگرمای,دلپذیره خانه,همه رابه آن جا میکشاند؟
میبینی؟دیگرصدای خنده هایشان نمی آید…
آری,گاهی خیلی زود,دیر می شود…
حق داری باران,تامیتوانی بباروگریه کن…
اینجا نه دیگر دخترک حنایی ات,نفس میکشد…
ونه صدای زندگی دراین خانه به گوش میرسد…
جسم,عزیزه پدربزرگم,قاب عکسی شد روی طاقچه…
سرمای خانه,همان خانه ای که درآن,شب راصبح میکردم,وامیدم بود…
تنم رامیلرزاند…
هی باران,هی خاطره سازه روزهای کودکی…
روزهای,مدرسه…
کفش هاگلی,لباس های خیس…
چترهای رنگی,جوی های آب….
امشب بی وقفه ببار…
تاشاید,باردیگر,کودکی شوم درآغوش مادرم…
خنده ای شوم,برلب های پدربزرگم…
ببارباران,من امشب,دلم دلگیراست…
#هما_یعقوبی